فیک درس هایی از تاریکی | ادامه ی پارت 22
آقای لی: موفق باشین بچه ها... رو شانست حساب کن جیمین!.. تو اتاق طلایی رو میگیری..
جیمین: نیازی به گرفتنش ندارم...
آقای لی: امّا جایزش..
جیمین: هردمون خوب میدونیم جایزش چیه... اینکارا دیگه روی من جواب نمیده آقای لی...(محکم).. خسته نباشید...
دستمو گرفت و دنبال خودش بیرون از کلاس کشید...
یونا: ق...
جیمین: میدونم چی میخوای بپرسی... خودم توضیح میدم... بیا بریم کتابخونه..
یونا: باشه..
سمت کتابخونه راه افتادیم و جیمین شروع به صحبت کرد..:
جیمین: خب.. خودت که میدونی این یه اردوعه که مارو میبرن تالار وحشت و ما باید یه سری گزارش از جایی که بهمون میوفته تهیه کنیم و نمره بگیریم... طبق یه گردونه ی خیلی بزرگ به هرکس یه اتاق از اونجا میوفته و اتاق طلایی امتیاز ویژه داره... فقط به یه نفر میوفته و به شانس بستگی داره.. البته این طوریه که باید میبود... هرسال من اتاق طلایی رو میگرفتم و به «خدای شانس» مدرسه معروف بودم.. هر سال هم بهترین تلاشمو میکردم با شاگردام تا جایزه رو بگیریم!.. یک ماه استراحت و تفریح و هرسال هم موفق میشدم!... هر سال بین همه محبوب میشدم... ولی بعد از کلی سال... شاید 50؟.. شاید بیشتر؟.. فهمیدم که جایزه ی من هیچوقت استراحت نبوده...
یونا: منظورت چیه؟
به راهروی سمت چپ پیچیدیم.. سرعتمونو کمتر کردیم که تا رسیدن به کتابخونه حرف بزنیم..
جیمین: هرسال که من جایزمو میبردم بهم میگفتن به خاطر کار عالیم و دانش آموزِ نمونه بودنم میتونم یه سال دیگه بمونم و منم همیشه قبول میکردم.. به شاگردام هم همینو میگفتن و من فکر میکردم که اونا قبول نمیکردن و میرفتن ولی بعد یه مدت فهمیدم اونا سعی میکردن فرار کنن و نمیتونستن.. فهمیدم که جایزه ی من نه تنها جایزه نبوده... بلکه موندن برای همیشه تو این مدرسه بوده... اولین سالی که اینو فهمیدم وقتی بود که جونگکوک شاگردم بود..
یونا: چی؟؟؟.. جونگکوک شاگردت بودههه؟؟..
جیمین: اوهوم.. جونگکوک و تهیونگ هردوشون شاگردم بودن و تنها کسایی بودن که مشکلی با موندن نداشتن و موندن.. اول راهنمای جونگکوک بودم و سال بعدش اون هم راهنما شد و بعد تهیونگ اومد... اونم راهنما شد و با هم آشناشون کردم و دوست شدیم...
یونا: باورم نمیشه 0-0..
جیمین: آره... ولی موضوع این نیست یونا... ما امسال باید افتضاح ترین ارائه رو بدیم... نباید اینجا بمونیم... باید بریم.. هرجور که شده!...
جونگکوک: بلاخره اومدینننننن... میخواستین یه بار برمیگشتین کلاس دوباره میومدین ها؟..
تهیونگ: باز شروع شد🤦🏻♀️..
جیمین: وقت نداریم بچه ها باید بریم سر نقشه...
جونگکوک: شما چند تا نقشه میریزین؟..🤦🏻♀️
یونا: هرچند تا که لازمه.. باید اونقدر استراتژی قوی ای داشته باشیم که بر علیه خودمون استفاده نشه از نقشمون...
تهیونگ: منطقی بود...
یونا: حرفای من همیشه منطقیه...
جیمین: بس کنید وقت نداریم🤦🏻♀️..
وارد کتابخونه شدیم... مثل همیشه همون اختلاف هوای گرم که آدم دلش میخواست ساعت ها اون تو بشینه و با یه لیوان هات چاکلت از کتاب خوندن لذت ببره.. (دلم خواسسسس🥺🤌🏻✨)
سمت یکی از میزا رفتیم و نشستیم...
تهیونگ: خب.. از کجا شروع میکنیم...
جیمین: ب...
؟؟؟: ببخشید مزاحم میشم... میشه بهتون ملحق بشم؟(لبخند*)...
جیمین: ی..یونمین؟!.
یونمین: سلام جیمین^^...
....
_______________________
(دیرین دیریننننننننننننننننننننننن🤣🤣🤣)
تا شب پارت داریم نترسید♥ ^^
جیمین: نیازی به گرفتنش ندارم...
آقای لی: امّا جایزش..
جیمین: هردمون خوب میدونیم جایزش چیه... اینکارا دیگه روی من جواب نمیده آقای لی...(محکم).. خسته نباشید...
دستمو گرفت و دنبال خودش بیرون از کلاس کشید...
یونا: ق...
جیمین: میدونم چی میخوای بپرسی... خودم توضیح میدم... بیا بریم کتابخونه..
یونا: باشه..
سمت کتابخونه راه افتادیم و جیمین شروع به صحبت کرد..:
جیمین: خب.. خودت که میدونی این یه اردوعه که مارو میبرن تالار وحشت و ما باید یه سری گزارش از جایی که بهمون میوفته تهیه کنیم و نمره بگیریم... طبق یه گردونه ی خیلی بزرگ به هرکس یه اتاق از اونجا میوفته و اتاق طلایی امتیاز ویژه داره... فقط به یه نفر میوفته و به شانس بستگی داره.. البته این طوریه که باید میبود... هرسال من اتاق طلایی رو میگرفتم و به «خدای شانس» مدرسه معروف بودم.. هر سال هم بهترین تلاشمو میکردم با شاگردام تا جایزه رو بگیریم!.. یک ماه استراحت و تفریح و هرسال هم موفق میشدم!... هر سال بین همه محبوب میشدم... ولی بعد از کلی سال... شاید 50؟.. شاید بیشتر؟.. فهمیدم که جایزه ی من هیچوقت استراحت نبوده...
یونا: منظورت چیه؟
به راهروی سمت چپ پیچیدیم.. سرعتمونو کمتر کردیم که تا رسیدن به کتابخونه حرف بزنیم..
جیمین: هرسال که من جایزمو میبردم بهم میگفتن به خاطر کار عالیم و دانش آموزِ نمونه بودنم میتونم یه سال دیگه بمونم و منم همیشه قبول میکردم.. به شاگردام هم همینو میگفتن و من فکر میکردم که اونا قبول نمیکردن و میرفتن ولی بعد یه مدت فهمیدم اونا سعی میکردن فرار کنن و نمیتونستن.. فهمیدم که جایزه ی من نه تنها جایزه نبوده... بلکه موندن برای همیشه تو این مدرسه بوده... اولین سالی که اینو فهمیدم وقتی بود که جونگکوک شاگردم بود..
یونا: چی؟؟؟.. جونگکوک شاگردت بودههه؟؟..
جیمین: اوهوم.. جونگکوک و تهیونگ هردوشون شاگردم بودن و تنها کسایی بودن که مشکلی با موندن نداشتن و موندن.. اول راهنمای جونگکوک بودم و سال بعدش اون هم راهنما شد و بعد تهیونگ اومد... اونم راهنما شد و با هم آشناشون کردم و دوست شدیم...
یونا: باورم نمیشه 0-0..
جیمین: آره... ولی موضوع این نیست یونا... ما امسال باید افتضاح ترین ارائه رو بدیم... نباید اینجا بمونیم... باید بریم.. هرجور که شده!...
جونگکوک: بلاخره اومدینننننن... میخواستین یه بار برمیگشتین کلاس دوباره میومدین ها؟..
تهیونگ: باز شروع شد🤦🏻♀️..
جیمین: وقت نداریم بچه ها باید بریم سر نقشه...
جونگکوک: شما چند تا نقشه میریزین؟..🤦🏻♀️
یونا: هرچند تا که لازمه.. باید اونقدر استراتژی قوی ای داشته باشیم که بر علیه خودمون استفاده نشه از نقشمون...
تهیونگ: منطقی بود...
یونا: حرفای من همیشه منطقیه...
جیمین: بس کنید وقت نداریم🤦🏻♀️..
وارد کتابخونه شدیم... مثل همیشه همون اختلاف هوای گرم که آدم دلش میخواست ساعت ها اون تو بشینه و با یه لیوان هات چاکلت از کتاب خوندن لذت ببره.. (دلم خواسسسس🥺🤌🏻✨)
سمت یکی از میزا رفتیم و نشستیم...
تهیونگ: خب.. از کجا شروع میکنیم...
جیمین: ب...
؟؟؟: ببخشید مزاحم میشم... میشه بهتون ملحق بشم؟(لبخند*)...
جیمین: ی..یونمین؟!.
یونمین: سلام جیمین^^...
....
_______________________
(دیرین دیریننننننننننننننننننننننن🤣🤣🤣)
تا شب پارت داریم نترسید♥ ^^
- ۱۲.۵k
- ۰۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط